یک شبی در بحر شاه اولیا


غوطه خوردم جوهری کرد او عطا

جوهر ذاتش نهادم نام او


من عجایب سرها دارم در او

هر که خواند جوهرم سلطان شود


روح مطلق گردد و انسان شود

هر که خواند جوهرم چون جان شود


در میان گنجها پنهان شود

هر که خواند جوهرم ایمان برد


در میان سالکان عرفان برد

هر که خواند جوهرم گوهر شود


در طریق راه حق رهبر شود

هر که او خود را نداند او شود


همچو منصور آن زمان حق گوشود

رو تو پیدا کن کتبهای مرا


تادر آن بینی خدا را بی لقا

گرخدا خواهی که بینی در عیان


جوهر ما را و مظهر را بخوان

تا ببینی تو خدای خویش را


بازیابی سرهای خویش را

گر نبینی کور باطن بوده ای


همچو کوران درجهان فرسوده ای

ای برادر جشم دیدت برگشا


غیر حق تو خود نبینی هیچ جا

من در این گفتارها حق گفته ام


وندر آن اسرار مطلق گفته ام

گنج عرفان و معانی بیشمار


اندرین آورده ام خود صدهزار

بازآیم بر سر این گنج خویش


ز آنکه بردم در عجائب رنج خویش

رنج من آن بد که سرگردان شدم


اندرین دریای بی پایان شدم

حضرت شاهم بیامد جام داد


در میان عاشقانم نام داد

نام من عطار گفت و گفت گو


از من و ازغیر من زنهار جو

ز آنکه عطاری تودر دکان من


هرچه جویندت بده ازخوان من

ز آنکه این خوان ازخدا آمد بمن


وندر او پیدا و پنهان سرکن

هست دریا ذره ای از خوان من


قرص خورشید است یکتا نان من

حق تعالی گنج اسرارم بداد


در درون من معانی را گشاد

از من اسرار خدا شد آشکار


از حدیثم نی بنالد زار زار

کرده با جان عالم معنی قرار


چار عنصر را بداده پود وتار

از نبی باشد ترا ایمان درست


وز علی باشد همه عرفان درست

ای تو از حق غافل و از کار خود


می ندانی هیچ تو رفتار خود

گر بدانی اصل خود سلطان شوی


ورنه همچون دیو و چون شیطان شوی

ای تو دورافتاده از مأوای خویش


جهد کن تا تو روی با جای خویش

منزل و مأوات جای عاشقان


وین رموز صادقان و صالحان

سالک راه خدا آن کس بود


کاین جهان در پیش او چون خس بود

بعد از این او ترک سر گوید چو من


همچو منصوری بود بی خویشتن

هر که بگذشت از سر او اسرار یافت


وین معانی در جهان عطار یافت

رو تو ترک غیر کن عطار شو


و آنگهی از خواب خود بیدار شو

ای تو در دنیا گرفتار بدن


حیف باشد بر تو نام مرد و زن

نه زنی نه مرد درراه اله


دیو ملعونت برون برده ز راه

دیو ملعون پیر این معنی بود


راه رو باید که با تقوی بود

راه رو دانی که باشد درجهان


با تو گویم گرنه کوری ای فلان

راه رو در راه حق میدان نبی


بعد از آن میدان ولی را ای غبی

راه میخواهی بیا اندیشه کن


رو تو مهرشاه مردان پیشه کن

گر تو ازجان در پی مهرش روی


از عذاب دوزخی ایمن شوی

گر تو مهرش را نداری در درون


بیشکی ملعونی و مردود دون

راه میخواهی اگر از راستی


از ولای مرتضی برخاستی

دین چه باشد واصل اندر راه او


خود فرو رفتن بسر در چاه او

هرکه چون دانه بیفتد بر زمین


خود برون آید چو نی اسراربین